جدول جو
جدول جو

معنی شام شاد - جستجوی لغت در جدول جو

شام شاد
شب به خیر
تصویری از شام شاد
تصویر شام شاد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماه شاد
تصویر ماه شاد
(دخترانه)
مرکب ازماه + شاد (خوشحال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
(دخترانه)
شخص خوش قد و قامت، درخت و بوته زینتی و تقریبا همیشه سبز که دستمایه بسیاری از شاعران است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامشاد
تصویر کامشاد
(پسرانه)
مرکب از کام (خواسته، آرزو) + شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامشاد
تصویر بامشاد
(پسرانه)
کسی که در سحرگاهان شاد است، نام یکی از موسیقیدانان معروف در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رامشاد
تصویر رامشاد
(پسرانه)
مرکب از رام (آرام یا مطیع) + شاد (خوشحال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاخ شاخ
تصویر شاخ شاخ
چاک چاک، پاره پاره، برای مثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴)، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
درختچه ای همیشه سبز که یکی از انواع آن زینتی بوده و در کنار باغچه ها کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
شارشاه، لقب پسر شار ابونصر است و در نزد سلطان محمود غزنوی مقام بلندی پیدا کرد، وقتی سلطان محمود عزم جنگ نمود و به احضار شاه شار دستور داد اما او چون ازاطاعت دستور شاه سرپیچی کرد، التونتاش و ارسلان جاذب، بدفع وی مأمور گشتند، شاه شار در حصار متحصن گشت و لشکریان سلطان آن را محاصره کردند و پس از چند روزی به امان بیرون آمد، امراء شاه شار را بغزنین گسیل کردند و در یکی از قلاع محبوس داشتند تا آنکه درگذشت، رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 344، 341، 340 و حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 379 و شار شاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ /شِ)
درختی همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی. (ناظم الاطباء). اسم فارسی بقس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از برهان). بقس. بقسیس. (نشوءاللغه ص 96). درخت معروف که از چوب آن شانۀ موی سازند و محاسن و زلف را بدان شانه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام درختی است که بلند باشد و چوب آن نهایت محکمی دارد، چون درختش خوشنما باشد، لهذا آن را از اقسام سرو دانند. و برگهایش به سبب باریکی و هجوم (؟) به موی خوبان مشابهت دارد. (از غیاث). بکسیس. بقش. بقس. قتم. کتم. عثق. کیش. شار. شوشار. شیشار. شر. شهر. این درخت در نواحی ساحلی و قسمتهای سفلی و قلیل الارتفاع جنگلهای شمال ایران است از آستارا تا میاندرۀ گرگان و آن سبز خوش رنگ است و آن را در لاهیجان کیش و در شیرگاه، شار نامند. (یادداشت مؤلف). درختی است از راستۀ دولپه ای های جداگلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها را به وجود می آورد. تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با فرفیون اختلاف دارد. برگهای این درخت دایمی است و آن دارای چوب سختی می باشد. برگها دارای مادۀ سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغها و باغچه ها کشت میشود. بقس. عثق. شمشاد اناری. شمشاد نعناعی. شمشاد فرنگی. کیش. شجرهالبقس. شمشاد باغ. این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) : از وی (از آمل طبرستان) چوب شمشاد خیزد که به همه جهان جای دیگر نبود. (حدود العالم).
همه خار آن شهر شمشاد گشت
گیا در چمن سرو آزاد گشت.
فردوسی.
فری آن قد و زلفینش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولادشمشاد.
ناصرخسرو.
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
چه می گویم من این بیهوده گفتار
چه می جویم من از شمشاد گلنار.
نظامی.
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش.
نظامی.
شمشاد معروف است چوبش به عمارتها بکار برند و بتخصیص شانه از آن سازند. (نزههالقلوب).
- شانۀ شمشاد، شانه ای که از چوب شمشاد سازند:
سوسن بسان شانۀ شمشاد راست کرد
در شکر و نعمت و کرم مرزبان زبان.
فریدالدین احول اصفهانی (از آنندراج).
- شمشاد اناری، قسمی از شمشاد با شاخهای متفرق و برگهای خرد چون برگ انار. (یادداشت مؤلف).
- شمشادتن، آنکه اندامی مستقیم و موزون چون شمشاد دارد:
من بندۀ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادتن.
(بوستان).
- شمشاد رسمی، (اصطلاح گیاه شناسی) یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده می شود. برگهایش بیضی شکل، سبز تیره و بزرگ و تا حدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت چون مانند شمشاد نعناعی همیشه سبز است، در حاشیۀ خیابانها جهت زینت کشت می شود. ازچوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه می کنند. این شمشاد را با شمشاد نعناعی که شمشاد اصلی است نباید اشتباه کرد. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد ژاپنی، شمشاد رسمی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد رسمی شود.
- شمشاد شمایل پرست، درخت شمشادی که از وزیدن باد شمال حرکت کند. (از ناظم الاطباء). شمشاد که به تصویر و شمایل دلبستگی دارد:
سایۀ شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فروبرده دست.
نظامی.
- شمشاد فرنگی، شمشاد. شمشاد نعناعی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد نعناعی شود.
- شمشاد نعناعی، شمشاد. شمشاد فرنگی. (فرهنگ فارسی معین). شمشادپاکوتاه، که بوتۀ آن شباهتی به بوتۀ نعناع دارد وبرای تزیین دور باغچه ها کاشته می شود.
- مثل شاخ شمشاد، با قدی رشیق و موزون. با قامتی موزون و راست. (یادداشت مؤلف).
- مثل شاخ شمشاد واایستادن، امروزه گاهی آنجا که می خواهند حضور کسی رابه کسی یادآور شوند، با لحنی شوخی و تمسخر آمیز گویند آها ببین ! مثل شاخ شمشاد واایستاده.
، بعضی مورد دانسته اند که برگهای سبز مرتب ریزه دارد. (آنندراج) (انجمن آرا)، شمشاد رسمی، گونه ای از گوشوارک و پایگاه این درخت ژاپن است و در باغهای ایران غرس کنند. (یادداشت مؤلف)، هر درخت راست وبلند. (ناظم الاطباء)، ریحان. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث)، مرزنجوش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). شمشاد مرزنجوش است که آنرا مرده نیز گویند و گیاهی است خوشبوی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مرزنگوش را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث). مرزنگوش را گویند. همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت.
فردوسی.
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد.
فرخی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
چو بینی عارض ایشان تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر.
عنصری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد.
منوچهری.
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری.
منوچهری.
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.
منوچهری.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلزار درآویختند.
منوچهری.
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد.
قطران.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
گر درشوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان.
امیرمعزی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
نظامی.
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند.
نظامی.
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید.
ملک الشعراء بهار.
ندانستم گذار شانه بر زلف تو می افتد
وگرنه تا قیامت خدمت شمشاد می کردم.
؟ (از انجمن آرا).
- شمشاد پیچ، پیچ امین الدوله. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشادگون، مانند شمشاد. کنایه از معطر و خوشبوی و پرشکن:
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دوتایت.
(ویس و رامین).
- شمشاد نسیم، کنایه از معطر و خوشبوی. چون نسیم بهاری که با گذشت بر گلها و شکوفه ها عطر می پراکند:
شمشاد نسیم و ارغوان خد
سیماب سرین و خیزران قد.
نظامی.
، قامت خوب. (ناظم الاطباء). کنایه از قامت خوبان است. (برهان). قامت خوبان. (یادداشت مؤلف)، معشوق. دلبر. (ناظم الاطباء)، موی خط که بر عذار خوبان پیدا شود. (غیاث) (از سراج اللغه) : چون لختی شمشاد با رخان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش به سالاری لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418)، گاهی به زلف و طره تشبیه کنند و آن مجاز خواهد بود. (از غیاث) (از سراج اللغه). زلف خوبان. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد بوینده، زلف معطر. موی خوشبوی یار:
به شمشاد بوینده عنبرفروش
به یاقوت گوینده گوهرفروش.
اسدی.
- شمشاد پرتاب، زلف پر از جعد و شکن:
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته خوشاب را.
اسدی.
- لالۀ شمشادپوش، لاله ای که شمشاد آنرا بپوشد. مراد روی معشوق است که زلف وی آنرا بپوشد:
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
نام خنیاگری درزمان خسروپرویز، (یادداشت مؤلف)، نام مطربی است که او نیز مانند باربد عدیل و نظیر نداشته، (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ شعوری) (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری)، مطربی است، وجه تسمیه آنکه بامداد چنان می نواخت و می خواند که همه کس را شاد میکرد، (فرهنگ رشیدی)، مطربی بوده از امثال باربد، (آنندراج)، مطربی در قدیم که در نواختن مشهور بوده، (فرهنگ نظام)، نام نوازنده ای معروف، (ناظم الاطباء)، از موسیقیدانان و مطربان زمان خسرو پرویز ساسانی بوده است اما احوال این خنیاگر چنانکه باید روشن نیست، (از فهرست اعلام دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) :
بلبل باغی به باغ دوش نوائی بزد
خوبتر از باربد، نیکتر از بامشاد،
منوچهری،
لغت نامه دهخدا
دارای اندام و برز و بالای شاهانه، با برز و بالا، با برز و بالائی چون شاهان:
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه شاخی وهم شاه روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز دارای 198 تن سکنه، آب آن از رود کر، محصول آن غلات، برنج و چغندر، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
به شومی زاده، زادۀ به شومی، بداختر، شوم اختر:
بخواهم ز کیخسرو شوم زاد
که تخم سیاوش به گیتی مباد،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
باد شدید، باد سخت وزنده، طوفان:
چو طوفان کند شاه باد نهیبش
شود دفتر نه فلک جمله ابتر،
محمدقلی (از بهار عجم)
داماد شاه، (ناظم الاطباء)، اما جای دیگر دیده نشد، و محتمل است که تصحیف شدۀ شاه داماد باشد
لغت نامه دهخدا
پاره پاره، (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شعوری)، به درازا همه جا دریده، جداجدا به درازا، ریش ریش، چاک چاک، لخت لخت، تارتار، قطعه قطعه، پارچه پارچه، تکه تکه، و رجوع به شاخ شود:
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه،
مسعودسعد،
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم،
خاقانی،
ای شده بر دست توحلۀ دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او،
خاقانی،
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ،
نظامی،
خرقۀ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ،
نظامی (مخزن الاسرار ص 140)،
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش،
نظامی،
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ،
نظامی،
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ،
مولوی (از فرهنگ جهانگیری)،
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ،
مولوی،
، چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز، (ناظم الاطباء)، منشعب، متشعب، متفرق، رجوع به شاخ شاخ شدن شود، گوناگون و رنگارنگ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام پرده ای است از موسیقی، (فرهنگ جهانگیری) :
دو خانه نوای چکاوک زنیم
یکی شاد باد و دگر نوش باد،
حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دِ)
ماده آهو. (از المرصع) ، کفتار، داهیه. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاد باد
تصویر شاد باد
پرده ایست از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخ شاخ
تصویر شاخ شاخ
پاره پاره قطعه قطعه تکه تکه قسمت قسمت، متفرق پراکنده، منشعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
درختی که همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
((ش))
درختی است از راسته دو لپه ای ها و دارای برگ های کوچک گرد که همیشه سبز است. چوب آن سخت و محکم است. شمشاد اناری، شمشاد نعناعی، شمشاد فرنگی، بقس، عثق و کیش نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بام شاد
تصویر بام شاد
صبح به خیر
فرهنگ واژه فارسی سره
شمشار، طبر، عنقر، کتم، مرزنگوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد